دو نامه‌ی تکان‌دهنده از یک نوجوان 17 ساله(حتما بخوانید)

پدر و مادر به دلیل این‌که من تنها بچه‌ی خانواده هستم و ضمناً وضع مادیشان هم خوب است، دخترخاله‌ام را که در خانواده‌ای متوسط زندگی می‌کند به فرزندی که چه عرض کنم، به سرپرستی قبول کرده‌اند. (البته لازم به تذکر است که دخترخاله‌ام هم‌سن خود من است.) از آن تاریخ به بعد مشکل من شروع شد و خانه‌ی آرام و ساکت ما که در طول روز کسی جز من در آن زندگی نمی‌کرد، تبدیل به زندگی پسری شد که سعی در دور کردن هوای نفس دارد با دختری که به مراتب از شیطان هم پست‌تر و گناه‌کارتر و حرفه‌ای‌تر است. تنها، کارهای دختر خاله‌ام را در یک جمله خلاصه می‌کنم: «درخواست از من برای انجام بزرگ‌ترین گناه کبیره!»

می‌دانم شما منظور من را فهمیده‌اید و لازم به توضیحات اضافی نیست. همان‌طور که گفتم پدر و مادرم ۱۷ ساعت از روز را در بیرون از منزل به سر می‌برند. یعنی از ۶ صبح تا ۱۱ شب. من هم از ۷ صبح تا بعد از ظهر مشغول تحصیل هستم. یعنی حدود ۱۰ ساعت از روز را با دخترخاله‌ام در خانه تنها هستم و همان‌طور که گفتم دختر خاله‌ام یک لحظه من را تنها نمی‌گذارد؛ دائماً در سرم فکر گناه می‌اندازد. بارها در طول روز از من درخواست گناه می‌کند. البته من پسری نیستم که تسلیم خواهش حرف‌های او شوم. همیشه سعی می‌کنم او را از خودم دور کنم، ولی او مانند شیطانی است که سر راه هر انسانی ظاهر می‌شود، او را درون قعر جهنم پرتاب می‌کند و برای همین است که من از او احتراز می‌کنم. ولی او دست از سر من بر نمی‌دارد.

تو را به خدا کمکم کنید! چطور جواب این حرف‌های چرب و نرم او را بدهم؟ من بعضی وقت‌ها فکر می‌کنم که او شیطانی است که از آسمان به زمین آمده تا تمام عبادات چندین ساله‌ی من را دود و نابود کند و سپس دوباره به آسمان برگردد.

خواهران عزیز کمکم کنید! من چطور می‌توانم او را سر راه بیاورم؟ هرچه به او می‌گویم دست از سرم بردارد، گوشش بدهکار نیست. هرچه به او می‌گویم شخصیت زن این نیست که تو داری انجام می‌دهی، اصلاً گوش نمی‌کند و می‌ترسم آخر عاقبت کاری دست من بدهد.

دوست ندارم تسلیم او بشوم. باور کنید حتی بعضی وقت‌ها من را تهدید می‌کند. فکر می‌کنم همه‌ی این بدبختی‌ها به‌خاطر این است که من یک مقدار زیبا هستم. فکر می‌کنم اگر این موهای طلایی و پوست روشن را نداشتم حتماً این مشکل سرم نمی‌آمد. روزی هزار بار از خداوند درخواست می‌کنم که این زیبایی را از من بگیرد.

دوست داشتم در خانواده‌ای فقیر زندگی می‌کردم و زشت‌ترین روی زمین بودم ولی گیر این دخترخاله‌ی شیطان‌صفت نمی‌افتادم که نمی‌گذارد من قبل از ازدواج پاک بمانم. البته تا حالا من تسلیم خواهش‌های او نشده‌ام ولی می‌ترسم که بالاخره من را وادار به تسلیم کند. چطور او را ارشاد کنم تا دست از هوای نفس خود بردارد و من را هم این‌همه آزار ندهد؟ چطوری او را مانند یک دختر مسلمان هدایت بکنم؟ و چطوری می‌توانم رفتار و عقیده‌اش را تغییر دهم؟ ضمناً فکر نمی‌کنم در میان گذاشتن این مسأله با پدر و مادرم فایده‌ای داشته باشد؛ چون آن‌ها نه وقت و نه حوصله‌ی فکر کردن به این مسائل را دارند. تازه اگر هم داشته باشند هیچ عکس‌العملی نشان نمی‌دهند؛ چون رفتار آن‌ها در بیرون خانه هم دست کمی از رفتار دخترخاله‌ام در خانه ندارد.

امیدوارم که هرچه زودتر من را کمک کنید! خواهران گرامی جواب نامه‌ام را به آدرس، به‌صورت کتبی بدهید که قبلاً تشکر و سپاس‌گزاری می‌کنم.

با تشکر مجدد، برادرتان امین

ـــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــــ


نامه‌ی دوم:

بسم رب الشهدا و الصدیقین

خدمت خواهران عزیز و گرامی در مجله‌ی زن روز:

سلام! سلامی به گرمای آفتاب خوزستان و به لطافت نسیم بهاری از این راه دور برای شما می فرستم. مدت‌ها است که منتظر نامه‌ی شما هستم ولی تا حالا که عازم دانشگاه اصلی هستم، جوابی از شما دریافت نکرده‌ام. البته من مطمئن هستم که شما نامه‌ام را جواب خواهید داد، ولی وقتی شما جواب بدهید امیدوارم که دیگر در این دنیای فانی نباشم.

حدود یک هفته بعد از این‌که برای شما نامه‌ای نوشتم و گفتم که خواهر خوانده‌ام من را ترغیب به گناه کبیره‌ی زنا می‌کند، شبی در خواب دیدم که مردی با کت و شلوار سبز در خیابان من را دیده است و به من گفت: «امین! برو به داشگاه اصلی، وقت را تلف نکن!» من تعبیر این خواب را از روحانی مسجدمان سؤال کردم و ایشان گفتند که دانشگاه اصلی یعنی جبهه. من هم از این‌که خدا دست نیاز من را گرفته بود، خوشحال شدم و حال عازم جبهه‌ی نور علیه تاریکی هستم. البته این نامه را به کادر دبیرستان می‌دهم تا اگر شهید شدم و بعد از شهادت من نامه‌ی شما آمد، این را برایتان پست کنند تا از خبر شهادت من آگاه شوید.

البته من نمی‌دانم حالا که نامه‌ی من را مطالعه می‌کنید، اصلاً یادتان هست در نامه‌ی قبلی چه نوشته‌ام یا این‌که کثرت نامه‌های رسیده به شما، موضوع نامه‌ی من را در خاطر شما پاک کرده است. به هر شکل همان‌طور که در نامه‌ی قبلی هم نوشته بودم، پدر و مادر من آدم‌های درستی نیستند و رفتار و گفتار و کردارشان غربی است و خواهرخوانده‌ام هم که این موضوع را بعد از آمدن به منزل ما دید، فکر کرد من هم زود تسلیم می‌شوم. ولی او کور خوانده است. من مدت‌ها با شیطان مبارزه کرده‌ام و خودم را از آلودگی حفظ کرده‌ام. ولی فکر می‌کنید که من تا کی می‌توانستم در مقابل این شیطان دخترنما مقاومت کنم؟ و برای همین و با توجه به خوابی که دیده بودم تصمیم گرفتم که خودم را به صف عاشقان حقیقی خدا پیوند بزنم و از این دام شیطان که در جلوی پایم قرار دارد، خلاصی پیدا کنم.

من می‌روم، اما بگذار این دختر فاسد بماند. من فقط خوشحالم حالا که عازم جبهه هستم، هیچ گناه کبیره‌ای ندارم و برای گناهان ریز و درشت دیگرم از خداوند طلب مغفرت می‌کنم.

من می‌روم ولی بگذارید پدر و مادرم که هر دو دکتر هستند و ادعای تمدن می‌کنند بمانند و به افکار غرب‌زده‌ی خود ادامه دهند. امیدوارم که به‌زودی از خواب غفلت بیدار شوند.

من تا حالا جبهه نرفته‌ام و نمی‌دانم حال و هوای آن‌جا چگونه است ولی امیدوارم که خداوند ما بندگان سراپا تقصیر را هم مورد لطف خودش قرار دهد و از شربت غرورانگیز و مست‌کننده‌ی شهادت هم به ما بنوشاند. این تنها آرزوی من است.

پدر و مادرم هیچ وقت برای من پدر و مادرهای درست و سالمی نبودند. همیشه بیرون از خانه بودند و از صبح زود تا نیمه‌های شب در حال کار در بیمارستان و یا مطب خصوصی و یا در مجلس‌های فسادانگیز بودند که من از رفتن به آن‌ها همیشه تنفر داشتم. هیچ وقت من معنی محبت و پدر و مادر را احساس نکردم. چون اصلاً آن‌ها را درست و حسابی ندیده‌ام. بعد هم که این دختر را پیش ما آوردند که زندگی آرام و بدون دغدغه‌ی من را تبدیل به طوفان مبارزه با گناه کردند. با این همه همان‌طور که گفتم خوشحالم که به گناهی که خواهر خوانده‌ام من را به آن تشویق می‌کرد، آلوده نشدم.

ضمناً از طرف من خواهش می‌کنم که به روان‌شناس مجله بگویید که در نوشته‌هایتان، حتماً این موضوع را به پدر و مادرها تذکر دهند که پدر و مادری فقط این نیست که بچه را درست کنید و آن وقت به امید خدا آن را رها کنید؛ بلکه به آن‌ها بگویید پدر و مادری یعنی محبت و توجه به فرزند.

امیدوارم من آخرین پسری باشم که از این اتفاقات برایم می‌افتد. البته من نمی‌دانم که این موضوع را خانم روان‌شناس باید بگوید یا کس دیگری. به هر صورت خودتان این پیام من را به هرکسی که مناسب می‌دانید، برسانید تا او در مجله چاپ کند.

قلبم با شنیدن کلمه شهادت تندتر می‌زند و عطش پایان‌ناپذیری در رسیدن به این کمال در وجودم شعله می‌کشد.

همان‌طور که گفتم اگر خداوند ما را پذیرفت و شهید شدیم که این نامه را از طرف رئیس دبیرستان برایتان می‌فرستند و اگر خدا ما را لایق و شایسته‌ی رسیدن به این مقام رفیع ندید و برگشتیم، من اگر نامه‌ای از شما دریافت کرده بودم، حتماً جوابش را می‌دهم. البته امیدوارم برنگردم، چون آن وقت همان آش و همان کاسه است. بیش‌تر از این وقت شما را نمی‌گیرم. برای من حتماً دعا کنید. سلامتی و موفقیت همه‌ی شما خواهران گرامی را از خداوند متعال خواستارم و در پایان آرزو می‌کنم که همه‌ی انسان‌های خفته ـ‌مخصوصاً پدر و مادر و خواهرخوانده‌ام‌ـ از خواب غفلت بیدار شوند و رو به سوی اسلام بیاورند. عرض دیگری نیست. خداحافظ و التماس دعا!

و السلام علی عباد الله الصالحین
برادرتان امین 65/10/1


امین چهار روز پس از نگارش این نامه درعملیات کربلای چهار به شهادت رسید.

 

 

منبع : www.h-shad.ir

 

این قضیه هم حرف مرا تایید می کند که شهادت را الکی الکی به کسی نمی دهند.لیاقت میخواهد.

بیایید به جای اینکه بگوییم {اللهم ارزقنا شهاده فی سبیلک}بگوییم {اللم ارزقنا توفیق شهاده فی سبیلک}این طوری اگر لیاقتش را داشته باشیم ، خودش به سراغمان می آید.

البته باید ما هم مراقبه کنیم.باید هر کاری را دیگر نکنیم.باید روی نفسمون پا بذاریم.اگه خودمونو اصلاح کنیم خیلی اتفاقای قشنگی برامون میفته.

من که نتونستم خودمو اصلاح کنم.اگر شما موفق شدبد به ما هم بگید چه اتفاقایی براتون افتاد.

ممنون


دریافت کد صلوات شمار

نظرات شما عزیزان:

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه:






برچسب‌ها:

تاريخ : یک شنبه 12 مرداد 1393برچسب:داستان های آموزنده,سبک زندگی,شهیدان,, | 17:42 | نویسنده : حرف دل جامعه |

.: Weblog Themes By SlideTheme :.


  • ایستگاه صلواتی